علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
جمعه 23 خرداد 1388برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
خدای من چه می بینم من می تونم بعد از مدتها دوباره خورشید رو ببینم دوباره گرمای خورشید رو می تونم حس کنم . چقدر عالیه من می تونم ببینم میتونم بوی گلها وبوی نان تازه و اصلا بوی همه چیز را با تمام وجودم حس کنم من می توانم درختها و گلها را تماشا کنم سبزه ها چقدر رنگشان خوشرنگ است ، من آسمان آبی را، آسمانی ابری و بارانی را ،رعد و برق را، برف و تگرگ را، حتی تند باد و گرد باد را می توانم ببینم .
. مزه ی و طعم این میوه چقدر عالی است چه طعم و بویی داره . نسیم !!! نسیم !!! وزش نسیم رو روی تنم حس می کنم وای من تن دارم من پوست و گوشت دارم تنم نرم و لطیف است من نمی توانم باور کنم من می توانم راه بروم قدم بزنم حتی بدوم!!! می توانم بشنوم و از آن مهمتر می توانم حرف بزنم . شب مهتابی !!! هرگز فکر نمی کردم یک بار دیگر شبهایی که ماه در آمان می درخشد را ببینم دنیا چقدر زیباست ! دریا و رودخانه را می بینم ومن می توانم شنا کنم. آب !!1آب ، این مایه ی واقعا حیات بخش را می توانم به صورت و تن وبدنم بزنم ،حالا همه چیز را می توانم خوب ببینم شاید هم طور دیگری ببینم ! جنگل ، کوه و دشت و صحرا و دمن ، حیوانات و گیاهان ،کویر و... . چرا قبلا این ها را نمی دیدم چرا در زندگی به جای این که زندگی کنم وفقط به غمها و عصه ها فکر می کردم به خاطر چیزهای بی ارزش و با ارزش ناراحت می شدم عصبانی می شدم گریه می کردم ناامید می شدم آرزوی مرگ می کردم و دچار افسردگی شده بودم قصد خودکشی داشتم شاید هم خودکشی کردم ،مرتب سگ دو می زدم غصه آب، نان، مسکن، کار و...را می خوردم از این که بالاتر از من چه امکاناتی برخوردار است در رنج بودم و حسادت می ورزیدم و از این که پایین تر از خودم در فقرند رنج می کشیدم. هرگز زندگی نکردم و فقط زجر کشیدم و رنج دیدم به جای خندیدن غریدم به جای عشق ورزیدن جنگیدم . همیشه سعی می کردم در اتاقم تنها باشم اگر مرا در یک سلول زندانی می کردند شاید اصلا اعتراضی نمی کردم . تاملی بر زندگی گذشته و حسرت زندگی ای که از دست دادم . حسرت زنده بودن.!!! آموختیم تا زندگی را جنگ بدانیم و جنگیدن !!!زندگی زندگی است مبارزه نیست لطف و کرم الهی است . این موهبت نصیب همه نمی شود . اگر سنگ بودم شاید بیشتر در دنیا حضور داشتم اما زندگی نمی کردم .
چرا قبلا نمی توانستم اینها را ببینم و از اینها لذت ببرم حالا که مرده ام و به استخوانهایی جدا از هم تبدیل شده ام همه ی اینها را در رویا می بینم. چقدر در اشتباه بودم . دیگر راه بازگشتی نیست دیگر مغزی نیست تا فکری باشد . دیگری گوشی نیست تا شنیدنی باشد دیگر چشمی نیست تا دیدنی باشد و همین طور زبانی برای چشیدن و صحبت کردن و مزه را حس کردن و بینی ای برای بوییدن و پوستی برای لمس کردن و لذت بردن وجود ندارد . هیچ چیزی وجود ندارد . مدتی دیگر نیز حتی همین استخوانهایم نیز تبدیل به خاک خواهد شد بدون این که بدانم و بفهمم که خداوند مرا آفریده بود تا زندگی کنم لذت ببرم و خلق کنم و من چه کردم همه چیز را خراب کردم . افسوس که دیگر راه برگشتی نیست . کاش هنوز زنده بودم .!!! حتی این رویا هم رویای من مرده نیست .من یک اسکلتم ، تنها در جایی ....
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|